محل تبلیغات شما



کاش یکی هم از سر دل و واقعی ازم بپرسه 

لیلی تو کجایی ؟

در چه نوایی ؟

که کسی نشنیده تو را .

 

پ ن: تا حالا براتون پیش اومده هر کی شمارو  بِشنَوِه میزاره میره چون میفهمه باهاشون فرق دارین بعد زودی محو میشه تو افق.

یه بنده خدایی اومده میگه یه کم از خودت بیشتر برام بگوووو . چی بگم آخه وقتی به دردت نخوره و از سنگینی دلم کم نکنی که به دردم نمی خوره فقط میخوای خودتو سرگرم کنی خیلیای دیگه هستن بنده به شخصه وسیله خوبی برا سرگرمی کسی نیستم  . یه جاهایی آدم محکوم به سکوت باید سکوت کنه برا خودش بهتره منو چه به صمیمی شدن با بعضیا  . اینطوری تو پیله تنهاییم راحتترم  

یاد آهنگ ناصر عبداللهی می افتم  : اگه بگم راز دلم رو تو هم کنارم نمیمونی . روحش شاد  


من کسی مثل خودم را در زندگی ام نداشته ام و نمی دانم دلتنگِ خودم شدن خوب است یا بد.
یا اصلا می شود دلتنگ کسی مثل من شد؟
فقط می دانم اگر کسی را داشتم که سرفصل آرزوهایش هستم و دغدغه ی بزرگش خوشحالی من است، موقعِ رفتن حتما دو دل می شدم!
حتما سعی می کردم آینده ی بدون او را تصور کنم !
کمی تردید می کردم و به فکر فرو می رفتم.
به بهانه هایی که قبلا داشته و اکنون ندارد فکر می کردم.
به سکوتش و آرامشی که ظاهرا دارد اما درونش پر از دلهره ی نداشتنم است هم فکر میکردم.
من حتم دارم اگر کسی مثل خودم را داشتم، فکر همه ی این ها را میکردم و پای رفتنم لنگ می زد!
چون دلتنگ آن آدمی می شدم که من همه چیزش هستم.
لازم بود تو هم دمِ رفتن چمدانت را زمین بگذاری و برای یک ثانیه با چشمانِ بسته به من و گذشته ای که با من داشتی فکر کنی.
شاید تصور نبودنم تنِ روحت را می لرزاند و دلت تنگِ آدمی می شد که زمانی به او گفته بودی "دوستت دارم".

#زیور_شیبانی


چند وقت پیش خواب میدیدم یکی همین جور هی چاقو رو میکنه توی کمرم و درمیاره چند بار پشت سر هم بعد یکهو ساعت دو نصفه شب از خواب پریدم  یه درد عجیبی توی شکمم بود که دیگه نمیزاشت تا صبح بخوابم .

تا صبح این پهلو اون پهلو شدم و مشتامو گِره کردمو رو شکم خوابیدم ولی برای ده دقیقه خوب بود دیگه بلند شدم توی اتاقم راه رفتم تا طلوع آفتاب ، باید صبر می کردم تا همه از خواب بیدار بشن تا یکهو ترس به جونشون نیوفته  و وسایلامو هم جمع کردم با پای خودم رفتم بیمارستان بستری شدم ولی فکر نمیکردم 5 روز بستری بشم. 

نمیدونم چند نفر هستن که وقتی دردی رو توی بدنشون حس میکنن میدونن که به غیر از بستری شدن حالشون رو به بهبودی نمیره و بهتر نمیشه ولی من از همون دسته ام . 

کاش درمان همه دردامو میدونستم که چه جوری خوبشون کنم .

یه سری از درمانا راه حلشو میدونم ولی درمانش دست خودم نیست . 

کاش دکتر یه نامه هم میداد بهم برا درمان بقیه دردام  

فقط توی بیمارستان هست که آدم هایی که سرپا هستن با دیدین مریضا روی تخت از ته دل خداروشکر میکنن . بعضیاشون صداشون رو میشنوم که میگن :  خدایا شکرت

حداقل اینجوری یادشون میاد خداشون رو شکر کنن .

بیمارستان عین یه زندونه که برا آزادیش باید ازت رگ بگیرن تا دارو رو بهت تزریق کنن .

زندانی که هیچ کدوم از مریضا بخاطر یه اشتباه یا خطا کاریشون به اونجا نیومدن . فقط به جای دستبند سوزن سرم بهت وصله و دستتو کبود کرده. 

اصلا بخاطر هیچ گناهی ،یه زندانی اجباری اومدن . 

اینم ذهنیات در هم برهم من هست . اگه خیلی خوب نبود بخاطر تزریق مُرفین هایی هست که بخاطر تسکین درد بهم زدن هست . 

خداییش وقتی مُرفین بهم تزریق میشه روی فضا میرم  و راحت با تموم دردم میخوابم . سبک میشم عین پَرِ پرنده   

انگار که اصلا روی زمین نیستی و نبودی . 

خودمونیم من اگه پسر بودم یا دختر خلافی بودم یه متعاد درجه یک بودم با این تعریفم از مرفین جان.

اینم بگم روی تخت که بستری هستی وقت کافی داری تا به همه چیز فکر کنی و به زمان و زمین و آسمان و آدما و چرخ روزگار یا کتابهایی رو که هنوز وقت نکردی تمومشون کنی  

اگه خوندین پستمو دلتون خواست بد و بیراه بگین هیچ اشکالی نداره شاید اینطوری یه کم حال دلتون از دلنوشتم سبک بشه .

بعدا این پستو میام پاکش میکنم شایدم نه ؟؟؟؟!!!!

آخه این چیه نوشتی دختر


وَ من به یکباره یاد گرفتم دیگر کسی رو دوست نداشته باشَم,
باری رویِ شانه هایَش نباشم,
که نداند با من چه کند
و کجایِ دلش بگذارد که نه من بشکنَم,
و هم او ثابت بماند,
وَ من به یکباره یاد گرفتم همه یِ اعتمادَم را در کوله پُشتی ام پنهان کنم تا دستِ هیچ احَد الناسی بهش نرسد,
تا بشوَد اسباب بازیِ کودکی هایِ نداشته اش
و مَن به یکباره اینچنین قَد کشیدم,
و بزرگ شدم

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها